مایکل شوماخر چندین سال متوالی در مسابقات رالی در دنیا اول شد.
وقتی رمز موفقیتش را پرسیدند، در جواب گفت
تنها رمز موفقیت من این است که زمانی که دیگران ترمز می گی،من گاز می دهم...
STUDY while others are sleeping(مطالعه کن وقتی که دیگران در خوابند)
DECIDE while others are delaying
(تصمیم بگیر وقتی که دیگران مرددند)
PREPARE while others are daydreaming
(خود را آماده کن وقتی که دیگران درخیال پردازیند)
BEGIN while others are procrastinating (شروع کن وقتی که دیگران در حال تعللند)
WORK while others are wishing
(کار کن وقتی که دیگران در حال آرزو کردند)
SAVE while others are wasting
(صرفه جویی کن وقتی که دیگران در حال تلف کردند) LISTEN while others are talking
(گوش کن وقتی که دیگران در حال صحبت کردند)
PERSIST while others are quitting
(پافشاری کن وقتی که دیگران در حال رها کردند) SMILE while others are frowning
(لبخند بزن وقتی که دیگران خشمگیند)
دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود.
پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد، داد زد و بد و بیراه گفت، خدا سکوت کرد، جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سکوت کرد، آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سکوت کرد.
به پر و پای فرشته و انسان پیچید، خدا سکوت کرد، کفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سکوت کرد، دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد، خدا سکوتش را شکست و گفت: "عزیزم، اما یک روز دیگر هم رفت، تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی، تنها یک روز دیگر باقی است، بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن."
لا به لای هق هقش گفت: "اما با یک روز... با یک روز چه کار می توان کرد؟ ..."
خدا گفت: "آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمییابد هزار سال هم به کارش نمیآید"، آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: "حالا برو و یک روز زندگی کن."
او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش میدرخشید، اما میترسید حرکت کند، میترسید راه برود، میترسید زندگی از لا به لای انگشتانش بریزد، قدری ایستاد، بعد با خودش گفت: "وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این زندگی چه فایدهای دارد؟ بگذارد این مشت زندگی را مصرف کنم. "
آن وقت شروع به دویدن کرد، زندگی را به سر و رویش پاشید، زندگی را نوشید و زندگی را بویید، چنان به وجد آمد که دید میتواند تا ته دنیا بدود، می تواند بال بزند، میتواند پا روی خورشید بگذارد، می تواند ....
او در آن یک روز آسمانخراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد، اما ...
اما در همان یک روز دست بر پوست درختی کشید، روی چمن خوابید، کفش دوزدکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که او را نمیشناختند، سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد، او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد، لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد.
او در همان یک روز زندگی کرد.
فردای آن روز فرشتهها در تقویم خدا نوشتند: "امروز او درگذشت، کسی که هزار سال زیست!"
زندگی انسان دارای طول، عرض و ارتفاع است؛ اغلب ما تنها به طول آن می اندیشیم، اما آنچه که بیشتر اهمیت دارد، عرض یا چگونگی آن است.
امروز را از دست ندهید، آیا ضمانتی برای طلوع خورشید فردا وجود دارد!؟
مگه اونجا خونهء خدا نیست؟
پس چرا کسی جواب نمیده؟
یهو یه صدای مهربون...مثل اینکه صدای یه فرشتس...بله با کی کار داری کوچولو ؟
خدا هست؟ باهاش قرار داشتم ... قول داده امشب جوابمو بده .
بگو من میشنوم .
مگه تو خدایی ؟من با خدا کار دارم ...
هر چی میخوای به من بگو قول میدم به خدا بگم .
صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست نداره ؟؟؟؟
فرشته ساکت بود . بعد از مکثی نه چندان طولانی گفت: نه خدا خیلی دوستت داره.مگه کسی میتونه تو رو دوست نداشته باشه؟
بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست و بر روی گونه اش غلطید وباهمان بغض گفت :
اصلا اگه نگی خداباهام حرف بزنه گریه میکنما ...
بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت ؛
بگو زیبا بگو . هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی میکند بگو ...
دیگر بغض امانش را بریده بود بلند بلند گریه کرد و گفت:
خدا جون خدای مهربون، خدای قشنگم میخواستم بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو خدا ...
چرا ؟ این مخالف تقدیره . چرا دوست نداری بزرگ بشی؟
آخه خدا من خیلی تو رو دوست دارم قد مامانم ،ده تا دوستت دارم اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه فراموشت کنم؟
نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم ؟نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟ مثل بقیه که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن.
مثل بقیه که بزرگن و فکر میکنن من الکی میگم با تو دوستم . مگه ما باهم دوست نیستیم؟ پس چرا کسی حرفمو باور نمیکنه ؟ خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟ مگه اینطوری نمی شه باهات حرف زد...
خدا پس از تمام شدن گریه های کودک...
آدم ، محبوب ترین مخلوق من.. چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن فراموش میکنه... کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب من رو از خودم طلب میکردند تا تمام دنیا در دستشان جا میگرفت.
کاش همه مثل تو مرا برای خودم و نه برای خودخواهی شان میخواستند . دنیا برای تو کوچک است ...
بیا تا برای همیشه کوچک بمانی وهرگز بزرگ نشوی ...
کودک کنار گوشی تلفن،درحالی که لبخند برلب داشت ، آرام و آسوده ، در آغوش خدا به خواب فرو رفت...
دندان طمع را باید کند . در دنیا آنچه نیست که نیست . آنچه را هم هست ، نیست فرض کن . دندان طمع دنیا را یک جا بکن .
شرح استاد : آدمی که قانع نیست ، طماع است و قناعت کردن یعنی بسنده کردن به آنچه که خداوند متعال مقدر و عطا کرده است و زیاده خواهی نداشتن و چشم ندوختن و طمع نورزیدن به آنچه که خداوند نداده است .
پس لازمه داشتن قناعت این است که انسان دندان طمع را بکند . این تعبیر دندان کندن هم یعنی اینکه طمع را باید از بیخ و ریشه صرف نظر بکند .
حالا اگر انسان در زندگی دنیوی خودش دندان طمع را از بیخ بکند می داند و یقین دارد که آن چیزهایی را که نداریم ، خداوند به ما نداده است ، چون غیر خدا در زندگی ما احدی کاره ای نیست ( لا مؤثر فی الوجود الی الله ) غیر از خدا ، صاحب اثری وجود ندارد . خداست و لا غیر ، هر چه می شود خدا می کند ، هر چه داده شده است خدا داده است ، و هر چه داده نشده است هم خدا نداده است .
غیر خدایی در کار نیست و کاره ای نیست .
خداوند متعال که بر اساس حکمت و رحمت عمل می کند و خداوند متعال مصالح و نیاز واقعی عبد را برای تعالی و کمال به روشنی می داند و بر اساس این علم خودش و بر اساس خیزخواهی و رحمتی که برای این عبد دارد که طالب این است که این عبد تعالی پیدا کند و به قله های کمال قرب الی الله نائل بشود درست متناسب با آن نیاز عبد مقدرات را جاری می کند . پس آنچه که داده شده خداوند داده و آنچه که داده نشده خداوند نداده است و اگر خدا هم نداده به این خاطر بوده است که اگر آن چیز به عبد داده می شد زینبار بود و ضرر داشت لذا خداوند آنرا نداد .
پس آرام بگیریم و تن بدهیم به آن چیزهایی که خداوند به ما نداده است ، چرا که یقین داریم که بودن آن چیز برای ما زیانبخش بود ، حالا آن چیزهایی هم که هست باید بدانیم آن چیزها احتمال نابودی و فنا دارد چون ذات دنیا نیستی و نابودی و فنا است « کل من علیها فان » «فان» نه اینکه بعدها فانی می شود بلکه همین الآن فانی است ، منتها الآن یک سایه و شبحی از آن چیز هست که او را موجود می دانیم ولی آن چیز ذاتاً فانی است .
پس آن هستها را نیست فرض کنیم ، چون وقتی آن هست ها را هست فرض کردی فردا اگر خداوند آن هست ها را به مصلحتی از تو گرفت آنوقت اوقاتت تلخ می شود ، چون وقتی هستی را هست فرض کردی به آن دل می بندی و به آن تکیه می کنی ، و وقتی آنرا از تو گرفتند آنوقت هست که پشتت خالی می شود ، لذا آنهایی هم که هست را نیست فرض کن تا ببینی زندگی چقدر راحت می شود ، اولاً به خاطر نداشتن آن چیزها دلخور نیستی و ناراحتی و غصه و حسرت نداری و ثانیاً به خاطر از دست رفتن داشته هایت هم دیگر دچار ماتم و حزن نمی شوی .
رمز راحت زیستن و رمز با آرامش خیال زندگی کردن در همین است که انسان طمع دنیا را از بیخ بکند .
اگر خداوند چیزی را برای انسان مهیا نمود خوب انسان استفاده می کند ، چون تزهد با زهد متفاوت است . تزهد یعنی اینکه آن چیزی را که خداوند عنایت نموده ولی من آن را پس می زنم ولی زهد یعنی اینکه دل نبندیم به چیزی .
وقتی داشته هایت را نیست فرض کنی دیگر چه چیزی اوقات شما را تلخ می کند ؟