سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 
تاریخ : سه شنبه 92/12/27

بن بست حاشیه شهر!

باز هم من اما در نقطه ای دیگر؛ زیاد دور نیست، همین کنار گوشمان؛ حاشیه شهر. اینجا دم عید که می شود جوش و خروش بالای شهر زیاد معنا ندارد. مردم حاشیه، غرق در افکار مشوش خود، قدم می زنند و کوچه های خاطرات را پشت سر می گذارند، باز هم کوچه ای بن بست، بن بستی که همیشه وجود داشته و هنوز نتوانسته اند فراتر از آن گام بردارند. هر گاه به این جا رسیده اند همین بن بست، دست نخورده و آشکار، آن ها را از ادامه مسیر باز می داشته است، بن بست نداری و نابسامانی، بن بست فقر، بن بست بی پولی و ده ها راه نرفته و راه نخواسته… اینجاست که بوی عید توی محله های حاشیه شهر بدجور توی ذوق می زند آنجا که میل داشتن یک جفت کفش نو یا دست کم یک شام حسابی به انتظار زل می زند. پیرمرد ته سیگارش را زیر پا له می کند، به عمق نگاهش که بروی می توانی یک پیرمرد 70 ساله را ببینی که سال ها پیش توی همین ویرانه ها خانه ای برای خودش دست و پا کرده و حالا کزکرده گوشه دیوارکاه گلی خانه اش. عیدها برای پیرمرد آنقدر کمرنگ است که حتی یادش نمی آید حالا چندم اسفند ماه است، این را به خوبی می توانی در دیگران هم ببینی؛ جوان هایی که توی کمرکش کوچه دست فروشی می کنند، سبزی و تنقلات و خیلی چیزهای دیگر که قرار است نان سفره شود چه عید باشد و چه نباشد اما جالب آن که به رسم دیرین قالی ها روی پشت بام ها دست به سر و روی هم می کشند و تار و پودهای از هم گسسته شان بازی می کند حتی اگر سر سفره ها ماهی پلو نباشد عید که می آید حال و هوای این کوچه پس کوچه ها که خیلی وقت است فراموش شده اند عوض می شود.


"سارا" را با پیرمردی میان آهنگ ملایمی می یابم، کاسه مسی در دست سارای کوچک مرا یاد قصه الیورتویست می اندازد، همان جای داستان که الیور، سهم بیشتری از غذا می خواست و اکنون ساراست که از زندگی سهم بیشتری می خواهد تا آرزویش برآورده شود، شب عید است و سارا هنوز لباس دست دوم سال پیش را پوشیده. نوای آهنگ در میان نسیم گم می شود اما زیاد از پیرمرد روشن دل و سارا که قرار است نقش راهنما را برایش بازی کند دور نمی شود. حالا" اسدا. . ." 60ساله با تنها نوه اش ساز می زند تا رسیدن عید را نوید دهد.

اینجا شهر من و تو است، همان شهری که هر روز هفته می شود بازار کاسبی آن هایی که می گویند میان این همه رفت و آمد، خاطره ای برایشان باقی نمانده است. شهری برخوردار که شاید اگر مسافر باشی فکر کنی شهر خلاصه می شود به همین زیبایی هایی که شب عید با گل های مخملی سرخ و زردش زیر آسمان آبی جلوه گری می کند اما در حاشیه شهر به دور از دود و بوق خودروها، می توانی مردمانی را ببینی که لباسی که دیگران چندین بار پوشیده اند یا از آن خسته شده اند می شود لباس سال نوی آن ها.

کوچه ها اینجا پیچ در پیچ و تنگ و باریک است و فقر اینجا دل می زند. طعنه اعتیاد را در گذری سرسری هم می شود دید، پیر و جوان هم نمی شناسد. این جا انگار قرار نیست هیچ وقت «متن» شود، همیشه حاشیه می ماند، حتی شب عید. مردمش هم خو گرفته اند به دیده نشدن به راه رفتن روی"حاشیه" زندگی و افتادن بی آن که چیزی کم شود از متن.

اگر من و تو در روزمرگی های خودمان غرق شده و آرام آرام آغاز به مردن کرده ایم، کودکان مان چه گناهی کرده اند؟ یادمان باشد قانون دنیای کودکی هنوز همان قانون است، هنوز هم کودکان برای تصاحب اسکناس تا نخورده لای قرآن ثانیه شماری می کنند و برای پوشیدن لباس داخل ویترین سر خیابان بی خواب می شوند. حالا تصور کن که تمام این امید ها با دیدن دست های خالی پدر به یک حسرت همیشگی تبدیل شود.

تصور کن که پدر با تمام غرورش سر به زیر اندازد و از آمدن شب عید و شادی های مردم خیابان اشک به چشمش بنشیند، یا مادر دستان خسته اش را بر چشمان کودکش بگذارد و به آسمان پناه ببرد از این همه درد که یکه و تنها باید در دل پنهان کند. حالا تصور کن که هیچ برقی روی کفش و لباست نباشد تا شب عیدت را روشن کند. بیا فقط لحظه ای تصور کنیم کودکی هستیم پر از شوق آمدن بهار و در عین حال لبریز حسرت های حاصل از نداری های پدر.

می بینی؟ این جا برای همه بوی عید با بوی عیدی و توپ همراه نیست، حتی با کاغذ رنگی، اما تو اگر برقی بر چشمانت می نشیند از زرق و برق های ویترین های بهاری این روزها، می توانی به یاد کودکی ها، لبخند و شوق را به چهره های کودکان بسیاری بسپاری، کار سختی نیست؛ فقط چشمانت را ببند و لحظه ای تصور کن کودکی هستی که دلش از شوق داشتن لباسی نو می تپد و چشمانش از دیدن برق کفش جفت شده در ویترین لحظه ای خواب ندارد.




ارسال توسط انجمن خیریه رهروان سیره علوی
 
تاریخ : سه شنبه 92/12/27

آن پایین ها

آمده ام به کوچه پس کوچه های فقیر نشین شهرمان. همان جا که عید و نوروز برای مردم محتاج اش با مردم بالای شهر خیلی تفاوت دارد. همان جایی که مردم نمی توانند آجیل کیلویی 50 هزار تومان بخرند یا بچه هایش نمی دانند هفت سین چه شکلی است.

همان جایی که فصل بهار با پاییز برای مردمش یکی است و در هر صورت فقر برایشان در تمام فصول سال فقر است، چه سال نو شود چه نشود. مثل مادر"محمد رضا" که می گوید: بهار و عید برای ما با بقیه روزهای سال یکی است. بچه ها هم ندانند خرید عید چیست بهتر است . از سفر نوروزی هم خبر ندارند. ما کارگر ساده هستیم و برای این کارها پولی نداریم.

وقتی از"م- ب" خانم خانه دار دیگری که همسرش در یک کارگاه جوراب بافی کار می کند هم درباره وضعیت سفره هفت سین و شیرینی و آجیل شب عید می پرسم می گوید: ما تا حالا پسته نخریده ایم پولدار که نیستیم تا با 5 فرزند از این کارها کنیم. حتی سفره هفت سین هم نمی اندازیم. با عیدانه و یارانه هم فقط می توانیم قبض هایمان را بپردازیم.

کمی آن طرف تر"راحله"که به گفته خودش بساطی است می گوید : عید فصل کارمان است . فقط خانه تکانی می کنیم و سه روز اول نوروز خانه تمام اقوام می رویم بعد می چسبیم به کار. دلمان به همین آمد و رفت مسافران در تعطیلات نوروز خوش است که فروش مان بالا می رود ... و وقتی از او دور می شوم با صدای بلند یادآوری می کند که جمعه بازار بساط دارد و سری به او بزنم.

حتی"سمیرا" هم که همسر یک کارگر افغانی است عید ندارد و می گوید: به خاطر شوهرم با مردم ارتباطی ندارم عیدها هم نه خرید می کنیم نه نوروز داریم چون نه پولمان به این حرف ها می رسد نه شوهرم رسم عید نوروز دارد. فقط اسفند که می شود خانه تکانی می کنم.

اما وضع"ع-ب" رفتگر محله انگار بهتر است. می گوید 750 هزار تومان حقوق می گیرد و همکارانش گفته اند حداقل 500 هزار تومان برایش عیدی می ریزند. بعد با شوق و ذوق می افزاید: بچه ها را فرستاده ام روستا بروند آب و هوا عوض کنند، وقتی برگردند برایشان رخت نو می خرم تا ذوق کنند. بچه ها که بیایند سفره هفت سین هم می اندازیم. بعد طوری لبخند می زند که گویی خوشبختی در همان لحظه جاودان مانده است برایش.

اغلب مغازه ها و پیاده روها به چشمم خاکستری و شاید پر غبار می آید . اینجا همه چیز دلگیر است . خودروها در هم می لولند و کوچه ها پر است از کودکانی که پا برهنه گوشه و کنار کوچه ها پرسه می زنند. سوز آخر سال هنوز هم بدجور توی این کوچه های خاک گرفته که بیش از صدها نفر را توی خودش جا داده است، بدون هیچ قیدی می وزد.

"احمد"که 7 سال است اینجاست، صورتش را می دهد به آفتاب نیم مرده و می گوید:"برای فقرا عید یعنی چه؟" بعد نان به دست، لقمه های نان را چنان می خورد که انگار چند روز است نان نخورده. او بی کس و کار است، از همان کودکی ذرات وجودش خشونت را دیدند، احمد یکی از همان هایی است که همیشه عید را دوست دارد چون با فروش ماهی و سود کمی که به دست می آورد می تواند برای خواهرش کفش بخرد. می گوید: کفش تق تقی قرمز می خواهد که برق بزند، با هر سکه چشمهایش برق می زند و یک ماهی از تنگ پلاستیکی اش کم می شود.

پشت شیشه های ذره بینی عینک احمد دو تا چشم، زل زده به بیرون، قرمز و متورم.

اما این برای همه اهالی کوچه مصداق ندارد توی کوچه پر است از هیاهوی خانه تکانی کسانی که قالی هایشان را می تکانند تا تکانی به زندگی محقرشان بدهند. کمی جلوتر میان راه باریکه هایی که آماده اند تا تو را در خود گم کنند، کودکی ریز جثه با صورتی آفتاب سوخته و لپ هایی که کویر شده، روی صندوقچه ای چوبی توی تشتی قرمز رنگ ماهی می فروشد. ماهی ها جست و خیز کنان هر از گاهی خواب آب تشت را آشفته می کنند.

توی کوچه پر است از بچه هایی که به آب جمع شده توی گودی آسفالت ترک خورده دل خوش کرده اند یا کودکانی که با چوب و چرخی توی خاک های زمینی بکر بازی می کنند. چهره"مریم" که هر از گاهی سرفه ای مهمان حنجره زخم خورده اش می شود، تو را مجبور به سکوت می کند. تمام بدنت مورمور می شود.

پایین تر که می روی کوچه ها تنگ تر می شود و هوا سنگین تر، دیگر از ساختمان های قد و نیم قد خبری نیست آنچه هست خانه هایی است که به پتویی آویزان ختم می شود. ناگهان"عذرا"به یادت می آید که بدترین خاطره اش وقتی است که ماهی قرمز نداشتند به نظر 6 ساله می رسد اما خودش می گوید 10 سال دارد.

غروب توی محله های پایین شهر دلگیرتر است؛ تشنه ای، انگار ذره ذره های مرطوب وجودت هم میان اهالی خشک می شود آنجا که از میان هزاران رنگ که می شناسی، تنها خاکستری به یادت می ماند …




ارسال توسط انجمن خیریه رهروان سیره علوی
 
تاریخ : یکشنبه 92/12/11

رفته رفته خیابان های اصلی شهر شلوغ می شود.

به ویژه خیابان هایی که به نوعی بازار محسوب می شود

مردم طبق یک سنت دیرینه و عادت چندین ساله برای خرید شب عید به آنجا می روند، هرچند که بیش از خرید فقط نگاه می کنند، قیمت می پرسند و می روند.

در این بین نگاهم به خانمی می افتد که دست دو کودک را گرفته است

از این مغازه به مغازه بعدی می رود.

مادر رمقی برای راه رفتن ندارد

ظاهراً ساعت ها جست و جویش برای خرید لباس عید دو کودکش که نگاه پر از شوق شان، ویترین مغازه ها را دنبال می کند، به جایی نرسیده است ...


با خود می اندیشد چگونه با 150 هزار تومان می تواند همه مایحتاج اهل خانه و البسه شب عید بچه ها را تهیه کند؟

از صبح که مادر دست دو کودک 8 و 10 ساله خود را گرفته و به خیابان آمده است تا برایشان لباس نو بخرد

قلبش تند تند می زند ،

چرا که می داند 150 هزار تومانی که همسرش پس از کسر کرایه خانه و پول آب و برق به او داده است تا برای بچه ها لباس نو بخرد کافی نیست ،

تازه شیرینی و میوه عید هم مانده است .

خسته و دردمند روزهای عید را تصور می کند

وقتی که خانواده شوهرش از شهرستان می آیند و خوب می داند که چگونه با لباس های نو بچه های آنها و تعریف و تمجید از نوروز پارسال که کلی بریز و بپاش داشتند ، تحقیر می شوند.

این ماجرایی است که هر سال تکرار می شود.

کودک بزرگ ترش نیز اینک پس از چند سال تجربه، هم خوشحال است هم نگران.

برای او نوروز هر سال علاوه بر آن که شیرینی خاص خودش را دارد،

یادآور تحقیر و تحمل است و وقتی بچه های پولدار را می بیند که لباس های گران و عروسک ها و اسباب بازی های خود را در آغوش می گیرند خدا می داند چه می کشد .

تازه این نمایی است دور از قشر نه چندان فقیر جامعه.

همان هایی که به اصطلاح دستشان به دهان شان می رسد.

ولی هم تو و هم من خوب می دانیم کم نیستند افرادی که حتی به بازار هم نمی آیند چون می دانند عید برای آن ها نیست.

در این بین کارمندان و حقوق بگیران دولت در انتظار دریافت حقوق ، عیدی و پاداش شب عید در این آشفته بازار گرانی برای خرید نوروزی خانه و خانواده نقشه می کشند

دو دو تا چهار تا می کنند ولی گویا هر چه می کوشند قادر به تطبیق دخل و خرج خود نیستند.




ارسال توسط انجمن خیریه رهروان سیره علوی
 
تاریخ : چهارشنبه 92/12/7

می دانی؟ فقر شکل های مختلفی دارد، حتی رنگ ها و فصل های متفاوتی.گاهی رنگ لباس مندرس"محمد رضا"ی 7 ساله می شود که به خاطر فقر به مدرسه نرفته. گاهی شبیه چهره سوخته"رسول" 14 ساله می شود که کارگری کرده و درس خوانده است و حالا که باید دوره راهنمایی را تمام کند تازه رسیده است به مقطع ششم ابتدایی، گاهی هم یک ماه می شود، مثل ماه اسفند. یا نه مثل نیمه دوم ماه اسفند که همه خانه تکانی می کنند و لباس نو می خرند.گاهی می نشیند توی چشم های"نازنین" کوچک وقتی خیره می ماند به کفش های براق پشت ویترین، از سفید و صورتی گرفته تا سبز وسورمه ای و دست آخر از پشت اشک هایش همه چیز خاکستری می شود.

"ابراب خودم بزبز قندی، ابراب خودم چرا نمی خندی؟ . . ."ولی نگاه تند و غضبناک مرد، شعرحاجی فیروز را ناقص می گذارد و از سر راهش کنار می رود. دایره زنگی اش را پایین می آورد و به مردی که از مقابلش رد می شود زل می زند، بعد زبانش را بیرون می آورد و می گوید: "خنده پیشکشت بابا، اخماتو وا کن. این یارو از ما هم یه لا قبا تره".

آن سوی قصه امّا مردی است که با تمام توان بغضش را فرو می خورد. عجیب است که امشب همواره جمله مادر مرحومه اش را به یاد می آورد که آن سال ها تکیه کلامش بود: «پاشو پسرم، مرد که گریه نمی کنه . . . » ولی حالا که برای خودش مردی شده، دلش عجیب گریه می خواهد. حس می کند کم آورده است، خیلی هم کم آورده.

سوز بدی می آید، تا مغز استخوانش را می سوزاند. یقه کت کهنه اش را بالا داده و نایلکس بزرگ را مدام از این دست به آن دست می کند و یکی از دستانش را در جیب شلوارش فرو می برد تا کمی گرم شود. مدت هاست که راه می رود.کارت اتوبوسش خالی است و جیبش از آن هم خالی تر. هرچه داشته اکنون تبدیل شده است به دو شلوار و دو پیراهن که از"تاناکورا"خریده است. اخم هایش حتی برای یک لحظه هم باز نشده. چگونه به خانه برود؟ به پسر و دخترش چه بگوید؟ چطور آن ها را قانع کند که این لباس ها نو است نه دست دوم؟ کفش را چه کند؟

دیگر چیزی به شلیک توپ آغاز سال نو نمانده و لباس های زن و بچه اش هنوز کهنه است، اصلاً همه زندگی اش بوی کهنگی می دهد. پارسال هر جور بود فرزندانش را راضی کرد تا عید امسال صبر کنند. امسال حتماً برایشان بهترین ها را خواهد خرید و چه زود یک سال گذشت و می داند که آن ها قول پدرشان را فراموش نکرده اند. همسر صبورش که چیزی برای خود نمی خواهد ولی توقع دارد که بالاخره فرزندانش عید را حس کنند. همیشه می گوید:"عید برای بچه هاست. برای ما که جز دردسر و بدهی چیز دیگری نیست." ولی دو سال است که برای بچه هایش هم عید جز حسرت و گریه های پنهانی نیست.

اصلاً روی صحبتم این بار با دولتمردان نیست، یک گفت وگوی خودمانی و رو در رو است بین خودمان؛ من و تویی که در همین شهر و در همین کشور زندگی می کنیم، با فرهنگی که می گوید هر مسلمانی باید از 40 خانه اطراف خود خبر داشته باشد و شاید دیوار به دیوار من و تو هستند خانواده ای که با سیلی، صورت خود را سرخ نگه داشته اند و ما نمی دانیم. دلمان خوش است به فرهاد و حس نوستالژیک ترانه اش که آن سال ها به باد سپرد که" بوی عیدی، بوی توپ، بوی کاغذ رنگی، بوی تند ماهی دودی، وسط سفره نو، بوی یاس جانماز ترمه مادر بزرگ، با اینا زمستونو سر می کنم، با اینا خستگی مو در می کنم" و بغضی که خیلی ها نگه داشته اند برای روزی که خدا را ببینند.




ارسال توسط انجمن خیریه رهروان سیره علوی
   1   2   3      >