زنی در حال عبور او را دید او را به داخل فروشگاه برد و برایش لباس و
کفش خرید
و گفت مواظب خودت باش
کودک پرسید : ببخشید خانم شما خدا هستید؟
زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط یکی از بنده های خدا هستم
و کودک هم گفت که میدونستم شما با خدا نسبتی داری...
اخمی ز نو آغاز کرد این گونه احسان می کند
زخم دلم را باز کرد این گونه احسان می کند
در این دیار بی کسی دنیای من بودست او
دنیای من پروازکرد این گونه احسان می کند
من شادمانی و خوشی از بهر او کردم طلب
او غم طنین انداز کرد این گونه احسان می کند
با رنج او رنجیده ام با ساز او رقصیده ام
آهنگ دیگر ساز کرد این گونه احسان می کند
من در تمنای گلی زآن باغ سبز چشم او
خود را به خواب ناز کرد این گونه احسان می کند
خواندم برای قلب او دنیایی از شعر و جنون
صد حرف من یک غاز کرد این گونه احسان می کند
بیچاره این مرغ دلم بال و پرش را بسته بود
بند از دوبالم باز کرد این گونه احسان می کند
لبخند تو را چند صباحی ست ندیدم
یکبار دگر خانه ات آباد بگو "سیــــب"
او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت: دیگر از تو کره نمى خرم، تو کره ها را به عنوان یک کیلویی به من مى فروختى در حالى که وزن آن 900 گرم است.
مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت: راستش ما ترازویی نداریم که کره ها رو وزن کنیم ولی یک کیلو شکر قبلا از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار دادیم .
یقین داشته باش که به مقیاس خودت برای تو اندازه مى گیریم.
از این شرم دارم
که گرسنه ای
وزن سیری من را بکشد