یک سخنران مشهور سمینارش را با در دست گرفتن بیست دلار اسکناس شروع کرد
او پرسید چه کسی این بیست دلار را می خواهد؟
دست ها بالا رفت.او گفت:من این بیست دلار را به یکی از شما می دهم
اما اول اجازه دهید کاری انجام دهم.
او اسکناسها را مچاله کرد و پرسید چه کسی هنوز این ها را می خواهد؟
باز هم دست ها بالا بودند.او جواب داد خوب. اگر این کار را کنم چه؟
او پول ها را روی زمین انداخت و با کفشهایش آنها را لگد کرد
بعد آنها را برداشت و گفت:
مچاله و کثیف هستند حالا چه کسی آنها را می خواهد؟
بازهم دستها بالا بودند
سپس گفت:
هیچ اهمیتی ندارد که من با پولها چه کردم شما هنوز هم آن ها را می خواستید
چون ارزشش کم نشد و هنوز هم بیست دلار می ارزید.
اوقات زیادی ما در زندگی رها می شویم، مچاله می شویم
و با تصمیم هایی که می گیریم و حوادثی که به سراغ ما می آیند آلوده می شویم .
و ما فکر می کنیم که بی ارزش شده ایم
اما هیچ اهمیتی ندارد که چه چیزی اتفاق افتاده یا چه چیزی اتفاق خواهد افتاد.
شما هرگز ارزش خود را از دست نمی دهید.
کثیف یا تمیز،مچاله یا چین دار
شما هنوز برای کسانی که شما را دوست دارند بسیار ارزشمند هستید.
ارزش ما در کاری که انجام می دهیم یا کسی که می شناسیم نمی آید
ارزش ما در این جمله است که: ما که هستیم؟
پس هیچ وقت فراموش نکن که بعدازهراحساس شکستی ؛ برای خود ودوستانت همیشه بهترین خواهی ماند
وقتی رگ غیرت میخشکد
حالا دیگه چندسالیه دخترش تو بهزیستیه و ندیدتش و دلش خیلی براش پرمیزنه! دلش میخواد ترک کنه، بره کمپ، آدرس یه کمپ و پرسید و گفت توروخدا میخوام ترک کنم. خسته شدم . یه کاری برام بکنین.
خیلی دلش میخواست کمک کنه اما! کاری از دستش برنمی آمد. راه افتادند با موتور یکم جلوتر توی کوچه چندتا مرد و زن دور هم جمع شده بودند و پایپ( وسیله مصرف شیشه) دستشون بود داشتن راجع به مامورها صحبت میکردند!آروم بهشون نزدیک شد. نمیتونست باهاشون ارتباط برقرار کنه تو پیاده رو دورهم نشسته بودن. اما دلش میخواست سر از کارشون دربیاره
چرت زدن در جوی آب با طعم سرما
به بهانه باز کردن سرحرف باهاشون ازشون یه آدرس پرت پرسید تا بتونه اونا رو به حرف بکشه،مرد سرحالی جلو اومد و شروع به آدرس دادن کرد. اما حواسش به آدرس گرفتن نبود و تو نخ این جماعت بود. زن با مانتو مشکی کوتاه و شلوار لی آبی و آرایش تند تو چشم تر از بقیه بود. بقیه اونا با لباسهای مندرس دور هم بودن.
اسمال ساقی، خفنترین میوه فروش
تو این فکرها بود که آدرس دادن مرد تموم شد. از مرد پرسید یه کم جنس بخوام باید از کیبگیریم. مرد کمی براندازش کرد و گفت یه ساعت حیرونه جنسی داداش ! خوب از اول میگفتی نه اینکه یه ساعت چرخ بزنی. مگه اسمال (اسماعیل) ساقی رو نمیشناسی و با دست به چرخ میوه فروشی روبه رو اشاره کرد و گفت هر ... بخوای اون داره!
شکلات با طعم مواد مخدر
تو حین این صحبتها دختر بچه 7یا 8 سالهای با لباسهای رنگ و وارنگ و موهای فرفریش و چشمای معصومش اومد جلو و بی توجه به این مکالمه. بی مقدمه سلام کرد و گفت اسمال ساقی بابام گفته شکلات بابام و بدی من ببرم پولشم بعداً برات میاره
فــال مــی فــروشَــــم نَــتَــرس . . . !
بــــه انـــدازه ی بَـخـتَــم سـیــاه نـیـسـتــــ !
یـکــــ دانــــه بـخَـــر شـــایَــــد فـــال ِ تــو
نــانـــی بَـــر سَـــر ِ ســفــره ی خـــالـــی ِ مَــن بــاشَــــد
لازم نیست حتماً ماه مبارک رمضان باشه تا ما خوب باشیم
لازم نیست امام مون رو تشنه بکشند تا ما خوب باشیم
شاید اگر حس خوبی به خودمون و اطرافیانمون داشته باشیم
اکر یک کم واقع بین باشیم
بشه بهتر از اینی باشیم که الان هستیم