کودک فال فروشی را پرسیدند:
چه می فروشی؟........
گفت: به آنان که در امروز خود مانده اند....
فردا را می فروشم.
وقتی بزرگ می شوی : دیگر خجالت می کشی به گربه ها سلام کنی و برای پرنده هایی که آوازهای نقره ای می خوانند دست تکان بدهی.
وقتی بزرگ می شوی : خجالت می کشی دلت شور بزند برای جوجه قمری هایی که مادرشان برنگشته.
فکر می کنی آبرویت می رود اگر یک روز مردم -همان هایی که خیلی بزرگ شده اند- دلشوره های قلبت را ببینند و به تو بخندند.
وقتی بزرگ می شوی : دیگر نمی ترسی که نکند فردا صبح خورشید در نیاید؛ حتی دلت نمی خواهد پشت کوه ها سرک بکشی و خانه ی خورشید را از نزدیک ببینی.
دیگر دعا نمی کنی برای آسمان که دلش گرفته؛ حتی آرزو نمی کنی کاش قدت می رسید و اشک های آسمان را پاک می کردی.
وقتی بزرگ می شوی : قدت کوتاه می شود، آسمان بالا می رود و تو دیگر دستت به ابرها نمی رسد و برایت مهم نیست که توی کوچه پس کوچه های پشت ابرها ستاره ها چی بازی می کنند.
آن ها آن قدر دورند که تو حتی لبخندشان را هم نمی بینی و ماه -همبازی قدیم تو- آن قدر کم رنگ می شود که اگر تمام شب را هم دنبالش بگردی پیدایش نمی کنی.
وقتی بزرگ می شوی: دور قلبت سیم خاردار می کشی و در مراسم تدفین درخت ها شرکت می کنی و فاتحه ی تمام آوازها و پرنده ها را می خوانی و یک روز یادت می افتد که تو سال هاست چشم هایت را گم کرده ای و دست هایت را در کوچه های کودکی جا گذاشته ای.
آن روز دیگر خیلی دیر شده ....
فردای آن روز تو را به خاک می دهند و می گویند : "خیلی بزرگ شده بود."
قبل از اینکه دیر بشه کاری بکن .... بزرگ بودنت رو نشون بده ...
شب ها زود بخواب.
صبح ها زودتر بیدار شو.
نرمش کن.
بدو.کم غذا بخور.
زیر بارون راه برو.
گلوله برفی درست کن.
پیرمردی 92 ساله که سر و وضع مرتبی داشت در حال انتقال به خانه سالمندان بود. همسر 70 ساله اش به تازگی درگذشته بود و او مجبور بود خانه اش را ترک کند.
پس از چند ساعت انتظار در سراسری خانه سالمندان ، به او گفته شد که اتاقش حاضر است . پیرمرد لبخندی بر لب آورد. همین طور که عصا زنان به طرف آسانسور می رفت ، به او توضیح دادم که اتاقش خیلی کوچک است و به جای پرده ، روی پنجره هایش کاغذ چسبانده شده است .
پیرمرد درست مثل بچه ای که اسباب بازی تازه ای به او داده باشند با شوق و اشتیاق فراوان گفت :
«خیلی دوستش دارم.»
به او گفتم : ولی شما هنوز اتاقتان را ندیده اید! چند لحظه صبر کنید الان می رسیم.
او گفت : به دیدن و ندیدن ربطی ندارد! شادی چیزی است که من از پیش انتخاب کرده ام. این که من اتاق را دوست داشته باشم یا نداشته باشم به مبلمان و دکور و... بستگی ندارد ، بلکه به این بستگی دارد که تصمیم بگیرم چگونه به آن نگاه کنم.
من پیش خودم تصمیم گرفته ام که اتاق را دوست داشته باشم. این تصمیمی است که هر روز صبح که از خواب بیدار می شوم می گیرم.
من دو کار می توانم بکنم . یکی این که تمام روز را در رختخواب بمانم و مشکلات قسمت های مختلف بدنم که دیگر خوب کار نمی کنند را بشمارم، یا آنکه از جا برخیزم و به خاطر آن قسمت هایی که هنوز درست کار می کنند شکرگزار باشم.
هر روز ، هدیه ای است که به من داده می شود و من تا وقتی که بتوانم چشمانم را باز کنم ، بر روی روز جدید و تمام خاطرات خوشی که در طول زندگی داشته ام تمرکز خواهم کرد.
سن زیاد مثل یک حساب بانکی است . آنچه را که در طول زندگی ذخیره کرده باشید می توانید بعداً برداشت کنید. بدین خاطر ، راهنمایی من به تو این است که هر چه می توانی شادی های زندگی را در حساب بانکی حافظه ات ذخیره کنی.
از مشارکت تو بر پر کردن حسابم با خاطره های شاد و شیرین تشکر می کنم.هیچ می دانی که من هنوز هم در حال ذخیره کردن در این حساب هستم؟!
هیچ ورزشی برای ” قلب” مفید تر از خم شدن
و گرفتن دست ” افتادگان” نیست . . .