بن بست حاشیه شهر!
باز هم من اما در نقطه ای دیگر؛ زیاد دور نیست، همین کنار گوشمان؛ حاشیه شهر. اینجا دم عید که می شود جوش و خروش بالای شهر زیاد معنا ندارد. مردم حاشیه، غرق در افکار مشوش خود، قدم می زنند و کوچه های خاطرات را پشت سر می گذارند، باز هم کوچه ای بن بست، بن بستی که همیشه وجود داشته و هنوز نتوانسته اند فراتر از آن گام بردارند. هر گاه به این جا رسیده اند همین بن بست، دست نخورده و آشکار، آن ها را از ادامه مسیر باز می داشته است، بن بست نداری و نابسامانی، بن بست فقر، بن بست بی پولی و ده ها راه نرفته و راه نخواسته… اینجاست که بوی عید توی محله های حاشیه شهر بدجور توی ذوق می زند آنجا که میل داشتن یک جفت کفش نو یا دست کم یک شام حسابی به انتظار زل می زند. پیرمرد ته سیگارش را زیر پا له می کند، به عمق نگاهش که بروی می توانی یک پیرمرد 70 ساله را ببینی که سال ها پیش توی همین ویرانه ها خانه ای برای خودش دست و پا کرده و حالا کزکرده گوشه دیوارکاه گلی خانه اش. عیدها برای پیرمرد آنقدر کمرنگ است که حتی یادش نمی آید حالا چندم اسفند ماه است، این را به خوبی می توانی در دیگران هم ببینی؛ جوان هایی که توی کمرکش کوچه دست فروشی می کنند، سبزی و تنقلات و خیلی چیزهای دیگر که قرار است نان سفره شود چه عید باشد و چه نباشد اما جالب آن که به رسم دیرین قالی ها روی پشت بام ها دست به سر و روی هم می کشند و تار و پودهای از هم گسسته شان بازی می کند حتی اگر سر سفره ها ماهی پلو نباشد عید که می آید حال و هوای این کوچه پس کوچه ها که خیلی وقت است فراموش شده اند عوض می شود.
"سارا" را با پیرمردی میان آهنگ ملایمی می یابم، کاسه مسی در دست سارای کوچک مرا یاد قصه الیورتویست می اندازد، همان جای داستان که الیور، سهم بیشتری از غذا می خواست و اکنون ساراست که از زندگی سهم بیشتری می خواهد تا آرزویش برآورده شود، شب عید است و سارا هنوز لباس دست دوم سال پیش را پوشیده. نوای آهنگ در میان نسیم گم می شود اما زیاد از پیرمرد روشن دل و سارا که قرار است نقش راهنما را برایش بازی کند دور نمی شود. حالا" اسدا. . ." 60ساله با تنها نوه اش ساز می زند تا رسیدن عید را نوید دهد.
اینجا شهر من و تو است، همان شهری که هر روز هفته می شود بازار کاسبی آن هایی که می گویند میان این همه رفت و آمد، خاطره ای برایشان باقی نمانده است. شهری برخوردار که شاید اگر مسافر باشی فکر کنی شهر خلاصه می شود به همین زیبایی هایی که شب عید با گل های مخملی سرخ و زردش زیر آسمان آبی جلوه گری می کند اما در حاشیه شهر به دور از دود و بوق خودروها، می توانی مردمانی را ببینی که لباسی که دیگران چندین بار پوشیده اند یا از آن خسته شده اند می شود لباس سال نوی آن ها.
کوچه ها اینجا پیچ در پیچ و تنگ و باریک است و فقر اینجا دل می زند. طعنه اعتیاد را در گذری سرسری هم می شود دید، پیر و جوان هم نمی شناسد. این جا انگار قرار نیست هیچ وقت «متن» شود، همیشه حاشیه می ماند، حتی شب عید. مردمش هم خو گرفته اند به دیده نشدن به راه رفتن روی"حاشیه" زندگی و افتادن بی آن که چیزی کم شود از متن.
اگر من و تو در روزمرگی های خودمان غرق شده و آرام آرام آغاز به مردن کرده ایم، کودکان مان چه گناهی کرده اند؟ یادمان باشد قانون دنیای کودکی هنوز همان قانون است، هنوز هم کودکان برای تصاحب اسکناس تا نخورده لای قرآن ثانیه شماری می کنند و برای پوشیدن لباس داخل ویترین سر خیابان بی خواب می شوند. حالا تصور کن که تمام این امید ها با دیدن دست های خالی پدر به یک حسرت همیشگی تبدیل شود.
تصور کن که پدر با تمام غرورش سر به زیر اندازد و از آمدن شب عید و شادی های مردم خیابان اشک به چشمش بنشیند، یا مادر دستان خسته اش را بر چشمان کودکش بگذارد و به آسمان پناه ببرد از این همه درد که یکه و تنها باید در دل پنهان کند. حالا تصور کن که هیچ برقی روی کفش و لباست نباشد تا شب عیدت را روشن کند. بیا فقط لحظه ای تصور کنیم کودکی هستیم پر از شوق آمدن بهار و در عین حال لبریز حسرت های حاصل از نداری های پدر.
می بینی؟ این جا برای همه بوی عید با بوی عیدی و توپ همراه نیست، حتی با کاغذ رنگی، اما تو اگر برقی بر چشمانت می نشیند از زرق و برق های ویترین های بهاری این روزها، می توانی به یاد کودکی ها، لبخند و شوق را به چهره های کودکان بسیاری بسپاری، کار سختی نیست؛ فقط چشمانت را ببند و لحظه ای تصور کن کودکی هستی که دلش از شوق داشتن لباسی نو می تپد و چشمانش از دیدن برق کفش جفت شده در ویترین لحظه ای خواب ندارد.