آن پایین ها
آمده ام به کوچه پس کوچه های فقیر نشین شهرمان. همان جا که عید و نوروز برای مردم محتاج اش با مردم بالای شهر خیلی تفاوت دارد. همان جایی که مردم نمی توانند آجیل کیلویی 50 هزار تومان بخرند یا بچه هایش نمی دانند هفت سین چه شکلی است.
همان جایی که فصل بهار با پاییز برای مردمش یکی است و در هر صورت فقر برایشان در تمام فصول سال فقر است، چه سال نو شود چه نشود. مثل مادر"محمد رضا" که می گوید: بهار و عید برای ما با بقیه روزهای سال یکی است. بچه ها هم ندانند خرید عید چیست بهتر است . از سفر نوروزی هم خبر ندارند. ما کارگر ساده هستیم و برای این کارها پولی نداریم.
وقتی از"م- ب" خانم خانه دار دیگری که همسرش در یک کارگاه جوراب بافی کار می کند هم درباره وضعیت سفره هفت سین و شیرینی و آجیل شب عید می پرسم می گوید: ما تا حالا پسته نخریده ایم پولدار که نیستیم تا با 5 فرزند از این کارها کنیم. حتی سفره هفت سین هم نمی اندازیم. با عیدانه و یارانه هم فقط می توانیم قبض هایمان را بپردازیم.
کمی آن طرف تر"راحله"که به گفته خودش بساطی است می گوید : عید فصل کارمان است . فقط خانه تکانی می کنیم و سه روز اول نوروز خانه تمام اقوام می رویم بعد می چسبیم به کار. دلمان به همین آمد و رفت مسافران در تعطیلات نوروز خوش است که فروش مان بالا می رود ... و وقتی از او دور می شوم با صدای بلند یادآوری می کند که جمعه بازار بساط دارد و سری به او بزنم.
حتی"سمیرا" هم که همسر یک کارگر افغانی است عید ندارد و می گوید: به خاطر شوهرم با مردم ارتباطی ندارم عیدها هم نه خرید می کنیم نه نوروز داریم چون نه پولمان به این حرف ها می رسد نه شوهرم رسم عید نوروز دارد. فقط اسفند که می شود خانه تکانی می کنم.
اما وضع"ع-ب" رفتگر محله انگار بهتر است. می گوید 750 هزار تومان حقوق می گیرد و همکارانش گفته اند حداقل 500 هزار تومان برایش عیدی می ریزند. بعد با شوق و ذوق می افزاید: بچه ها را فرستاده ام روستا بروند آب و هوا عوض کنند، وقتی برگردند برایشان رخت نو می خرم تا ذوق کنند. بچه ها که بیایند سفره هفت سین هم می اندازیم. بعد طوری لبخند می زند که گویی خوشبختی در همان لحظه جاودان مانده است برایش.
اغلب مغازه ها و پیاده روها به چشمم خاکستری و شاید پر غبار می آید . اینجا همه چیز دلگیر است . خودروها در هم می لولند و کوچه ها پر است از کودکانی که پا برهنه گوشه و کنار کوچه ها پرسه می زنند. سوز آخر سال هنوز هم بدجور توی این کوچه های خاک گرفته که بیش از صدها نفر را توی خودش جا داده است، بدون هیچ قیدی می وزد.
"احمد"که 7 سال است اینجاست، صورتش را می دهد به آفتاب نیم مرده و می گوید:"برای فقرا عید یعنی چه؟" بعد نان به دست، لقمه های نان را چنان می خورد که انگار چند روز است نان نخورده. او بی کس و کار است، از همان کودکی ذرات وجودش خشونت را دیدند، احمد یکی از همان هایی است که همیشه عید را دوست دارد چون با فروش ماهی و سود کمی که به دست می آورد می تواند برای خواهرش کفش بخرد. می گوید: کفش تق تقی قرمز می خواهد که برق بزند، با هر سکه چشمهایش برق می زند و یک ماهی از تنگ پلاستیکی اش کم می شود.
پشت شیشه های ذره بینی عینک احمد دو تا چشم، زل زده به بیرون، قرمز و متورم.
اما این برای همه اهالی کوچه مصداق ندارد توی کوچه پر است از هیاهوی خانه تکانی کسانی که قالی هایشان را می تکانند تا تکانی به زندگی محقرشان بدهند. کمی جلوتر میان راه باریکه هایی که آماده اند تا تو را در خود گم کنند، کودکی ریز جثه با صورتی آفتاب سوخته و لپ هایی که کویر شده، روی صندوقچه ای چوبی توی تشتی قرمز رنگ ماهی می فروشد. ماهی ها جست و خیز کنان هر از گاهی خواب آب تشت را آشفته می کنند.
توی کوچه پر است از بچه هایی که به آب جمع شده توی گودی آسفالت ترک خورده دل خوش کرده اند یا کودکانی که با چوب و چرخی توی خاک های زمینی بکر بازی می کنند. چهره"مریم" که هر از گاهی سرفه ای مهمان حنجره زخم خورده اش می شود، تو را مجبور به سکوت می کند. تمام بدنت مورمور می شود.
پایین تر که می روی کوچه ها تنگ تر می شود و هوا سنگین تر، دیگر از ساختمان های قد و نیم قد خبری نیست آنچه هست خانه هایی است که به پتویی آویزان ختم می شود. ناگهان"عذرا"به یادت می آید که بدترین خاطره اش وقتی است که ماهی قرمز نداشتند به نظر 6 ساله می رسد اما خودش می گوید 10 سال دارد.
غروب توی محله های پایین شهر دلگیرتر است؛ تشنه ای، انگار ذره ذره های مرطوب وجودت هم میان اهالی خشک می شود آنجا که از میان هزاران رنگ که می شناسی، تنها خاکستری به یادت می ماند …