سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 
تاریخ : سه شنبه 91/5/24

پسر گرسنه اش می شود ، شتابان به طرف یخچال می رود
و در یخچال را باز می کند


عرق شرم ...بر پیشانی پدر می نشیند
پسرک این را می داند
دست می برد بطری آب را بر می دارد
کمی آب در لیوان می ریزد
صدایش را بلند می کند ، " چقدر تشنه بودم "
پدر این را می داند پسر کوچولو اش چقدر بزرگ شده است ...




ارسال توسط انجمن خیریه رهروان سیره علوی
 
تاریخ : شنبه 91/4/24

یاد دارم در غروبی سرد سرد
می گذشت از کوچه ی ما دوره گرد

داد می زد : کهنه قالی می خرم
دسته دوم جنس عالی می خرم

کاسه و ظرف سفالی می خرم
گر نداری کوزه خالی می خرم

اشک در چشمان بابا حلقه بست
عاقبت آهی کشید بغضش شکست

اول ماه است و نان در سفره نیست
ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟

بوی نان تازه هوشش برده بود
اتفاقا مادرم هم روزه بود

خواهرم بی روسری بیرون دوید
گفت آقا سفره خالی می خرید...؟




ارسال توسط انجمن خیریه رهروان سیره علوی
 
تاریخ : دوشنبه 91/4/19

ای کاش علی شویم و عالی باشیم

همسفره کاسه سفالی باشیم

چون سکه بدست کودکی برق زنیم

نان آور سفره های خالی باشیم


انجمن خیریه رهروان سیره علوی جهت سبدهای آذوقه ماه مبارک رمضان از همه عزیزان و خیرین محترم درخواست همکاری و مساعدت دارد.

شما میتوانید جهت کسب اطلاعات بیشتر با شماره تلفن های 02133945235 و 09195393029 تماس حاصل نمائید.




ارسال توسط انجمن خیریه رهروان سیره علوی
 
تاریخ : یکشنبه 91/4/18
جنایت کاری در حال فرار و آوارگی، با لباس ژنده و پر گرد و خاک و دست و صورت کثیف، خسته و کوفته ، به یک دهکده رسید.
 چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود.
جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به سیب های بزرگ و تازه و قرمز رنگ خیره شد.
اما بی پول بود. بخاطر همین دو دل بود که سیب را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدائی کند.
دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می کرد که به یکباره سیبی را جلوی چمشش دید.
بی اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد و آن را از دست مرد میوه فروش گرفت.
میوه فروش گفت : بخور نوش جانت ، پول نمی خواهم .
چند روز بعد آدمکش فراری باز در جلو دکه میوه فروش ظاهر شد.
این دفعه بی آنکه کلمه ای ادا کند ،صاحب دکه فوراً چند سیب سرخ را در دست او گذاشت، فراری دهان خود را باز کرده گوئی میخواست چیزی بگوید، ولی نهایتاً در سکوت سیب ها را برداشت و با شتاب رفت.
آخر شب صاحب دکه وقتی که بساط خود را جمع می کرد، صفحه اول یک روزنامه به چشمش خورد.
میوه فروش مات و متحیر شد وقتی که عکس توی روزنامه را شناخت.
عکس همان مردی بود که با لباسهای ژنده از او سیب مجانی میگرفت.
زیر عکس او با حروف درشت نوشته بودند قاتل فراری و برای کسی که او را معرفی کند نیز مبلغی بعنوان جایزه تعیین کرده بودند.
میوه فروش بلافاصله شماره پلیس را گرفت. پلیس ها چند روز متوالی در اطراف دکه در کمین بودند.
سه چهار روز بعد مرد جنایتکار دوباره در دکه میوه فروشی ظاهر شد،با همان لباسی که در عکس روزنامه پوشیده بود.
او به اطراف نگاه کرد، گوئی متوجه وضعیت غیر عادی شده بود.
دکه دار و پلیس ها با کمال دقت جنایتکار فراری را زیر نظر داشتند.
او ناگهان ایستاد و چاقویش را از جیب بیرون آورده و به زمین انداخت و با بالا نگه داشتن دو دست خود به راحتی وارد حلقه محاصره پلیس شده و بدون هیچ مقاومتی دستگیر گردید.
موقعی که داشتند او را می بردند زیر گوش میوه فروش گفت
آن روزنامه را من پیش تو گذاشتم، برو پشتش را بخوان.
سپس لبخند زنان و با قیافه کاملاً راضی سوار ماشین پلیس شد.
میوه فروش با شتاب آن روزنامه را بیرون آورد و در صفحه پشتش، چند سطر دست نویس را دید که نوشته بود:
من دیگر از فرار خسته شدم از سیب هایت متشکرم.
هنگامی که داشتم برای پایان دادن به زندگیم تصمیم میگرفتم، نیکدلی تو بود که بر من تاثیر گذاشت.

بگذار جایزه پیدا کردن من ،جبران زحمات تو باشد !!!!



ارسال توسط انجمن خیریه رهروان سیره علوی
 
تاریخ : چهارشنبه 91/3/31