سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 
تاریخ : شنبه 91/5/28

با سلام ...


شما میتوانید فطریه و کفاره روزه تان را به شماره حساب سپهر نزد بانک صادرات به شماره 0106240624006 به نام انجمن خیریه رهروان سیره علوی واریز نمائید ...

IR310190000000106240624006 شماره حساب شبا

برای کسب اطلاعات بیشتر با شماره تلفن 02133945235 دفتر انجمن تماس حاصل نمائید

حداقل میزان فطریه 2500 تومان برای هر نفر

کفاره برای هر روز 1000 تومان می باشد




ارسال توسط انجمن خیریه رهروان سیره علوی
 
تاریخ : پنج شنبه 91/5/26

من جاء بالحسنة فله خیرٌ منها

هر آن کس نکویی کند بر سزا       شود اجر بهتر مر او را عطا

                                                                                           84 قصص

 

خیر نیکوکار:

سلام و عرض شادباش  ایام عید سعید فطر را داریم خدمت شما عزیزانی که با دستان مهربان تان مأمنی می سازید سرشار از اخلاص ، شما برگزیدگانی که در کلاس ایثار درس سخاوت میدهید ، شما نازنینانی که سعادتمندان دنیا و آخرتید ، شما خوبانی که انسانیت را تفسیر می کنید و در صحیفه ی دلهایتان وفاداری و از خود گذشتگی را رقم زده اید. دستان گرمتان را می فشاریم و از کمک هایتان بر خود می بالیم. درود بیکران بر شما باد.

اهدافتان پایدار و گامهایتان استوار باد

اندیشه تان رفیع و مقامتان منیع باد

شعر ذیل تقدیم حضور سرشار از لطفتان باد

       سلام ای نیک مـــــــردان خدایی        عزیزان   دیار   آشنــــــــایی
       وطن ، چشم انتظار آفتاب است        امید یـــاری سبز بهـار است
       شما که جلوه های پاک عشقید        نکو مردان و سـردار بهشتید
       ز یاری شما دلشــــــــاد گشتیم        به احسان شما آباد گشتیم

       ز دستان شما ایران مصفـــاست        وجود پاکتان مانند دریــاست
       خدایا ! خیرین را شـــــــاد گردان         زمین از فیضشان آباد گردان

 




ارسال توسط انجمن خیریه رهروان سیره علوی
 
تاریخ : سه شنبه 91/5/24

پسر گرسنه اش می شود ، شتابان به طرف یخچال می رود
و در یخچال را باز می کند


عرق شرم ...بر پیشانی پدر می نشیند
پسرک این را می داند
دست می برد بطری آب را بر می دارد
کمی آب در لیوان می ریزد
صدایش را بلند می کند ، " چقدر تشنه بودم "
پدر این را می داند پسر کوچولو اش چقدر بزرگ شده است ...




ارسال توسط انجمن خیریه رهروان سیره علوی
 
تاریخ : سه شنبه 91/5/3

چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران که هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود برای مشتریها ,, افراد زیادی اونجا نبودن , 3نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیر مرد که نهایتا 60-70 سالشون بود ,,

ما غذا مون رو سفارش داده بودیم که یه جوان نسبتا 35 ساله اومد تو رستوران یه چند دقیقه ای گذشته بود که اون جوانه گوشیش زنگ خورد , البته من با اینکه بهش نزدیک بودم ولی صدای زنگ خوردن گوشیش رو نشنیدم , بگذریم شروع کرد با صدای بلند صحبت کردن و بعد از اینکه صحبتش تمام شد رو کرد به همه ما ها و با خوشحالی گفت که خدا بعد از 8 سال یه بچه بهشون داده و همینطور که داشت از خوشحالی ذوق میکرد روکرد به صندوق دار رستوران و گفت این چند نفر مشتریتون مهمونه من هستن میخوام شیرینیه بچم رو بهشون بدم ,,

به همشون باقالی پلو با ماهیچه بده ,, خوب ما همه گیمون با تعجب و خوشحالی داشتیم بهش نگاه میکردیم که من از روی صندلیم بلند شدم و رفتم طرفش , اول بوسش کردم و بهش تبریک گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذا مون رو سفارش دادیم و مزاحم شما نمیشیم, اما بلاخره با اسرار زیاد پول غذای ما و اون زن و شوهر جوان و اون پیره زن پیره مرد رو حساب کرد و با غذای خودش که سفارش داده بود از رستوران خارج شد , ,,,

خب این جریان تا این جاش معمولی و زیبا بود , اما اونجایی خیلی تعجب کردم که دیشب با دوستام رفتیم سینما که تو صف برای گرفتن بلیط ایستاده بودیم , ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو دیدم که با یه دختر بچه 4-5 ساله ایستاده بود تو صف ,,, از دوستام جدا شدم و یه جوری که متوجه من نشه نزدیکش شدم و باز هم با تعجب دیدم که دختره داره اون جوان رو بابا خطاب میکنه ,,

دیگه داشتم از کنجکاوی میمردم , دل زدم به دریا و رفتم از پشت زدم رو کتفش ,, به محض اینکه برگشت من رو شناخت , یه ذره رنگ و روش پرید ,, اول با هم سلام و علیک کردیم بعد من با طعنه بهش گفتم , ماشالله از 2-3 هفته پیش بچتون بدنیا اومدو بزرگم شده ,, همینطور که داشتم صحبت میکردم پرید تو حرفم گفت ,, داداش او جریان یه دروغ بود , یه دروغ شیرین که خودم میدونم و خدای خودم,,

دیگه با هزار خواهشو تمنا گفت ,,,,, اون روز وقتی وارد رستوران شدم دستام کثیف بود و قبل از هر کاری رفتم دستام رو شستم ,, همینطور که داشتم دستام رو میشستم صدای اون پیرمرد و پیر زن رو شنیدم البته اونا نمیتونستن منو ببینن که دارن با خنده باهم صحبت میکنن , پیرزن گفت کاشکی می شد یکم ولخرجی کنی امروز یه باقالی پلو با ماهیچه بخوریم ,, الان یه سال میشه که ماهیچه نخوردم ,,, پیر مرده در جوابش گفت , ببین امدی نسازیها قرار شد بریم رستوران و یه سوپ بخریم و برگردیم خونه اینم فقط بخاطر اینکه حوصلت سر رفته بود ,, من اگه الان هم بخوام ولخرجی کنم نمیتونم بخاطر اینکه 18 هزار تومان بیشتر تا سر برج برامون نمونده ,,

همینطور که داشتن با هم صحبت میکردن او کسی که سفارش غذا رو میگیره اومد سر میزشون و گفت چی میل دارین ,, پیرمرده هم بیدرنگ جواب داد , پسرم ما هردومون مریضیم اگه میشه دو تا سوپ با یه دونه از اون نونای داغتون برامون بیار ,,

من تو حالو هوای خودم نبودم همینطور اب باز بود و داشت هدر میرفت , تمام بدنم سرد شده بود احساس کردم دارم میمیرم ,, رو کردم به اسمون و گفتم خدا شکرت فقط کمکم کن ,, بعد امدم بیرون یه جوری فیلم بازی کردم که اون پیر زنه بتونه یه باقالی پلو با ماهیچه بخوره همین ,,

ازش پرسیدم که چرا دیگه پول غذای بقیه رو دادی ماهاکه دیگه احتیاج نداشتیم ,, گفت داداشمی ,, پول غذای شما که سهل بود من حاضرم دنیای خودم و بچم رو بدم ولی ابروی یه انسان رو تحقیر نکنم ,, این و گفت و رفت ,,

یادم نمیاد که باهاش خداحافظی کردم یا نه , ولی یادمه که چند ساعت روی جدول نشسته بودم و به درودیوار نگاه میکردم و مبهوت بودم ,,,, واقعا راسته که خدا از روح خودش تو بدن انسان دمید




ارسال توسط انجمن خیریه رهروان سیره علوی
 
تاریخ : شنبه 91/4/24

یاد دارم در غروبی سرد سرد
می گذشت از کوچه ی ما دوره گرد

داد می زد : کهنه قالی می خرم
دسته دوم جنس عالی می خرم

کاسه و ظرف سفالی می خرم
گر نداری کوزه خالی می خرم

اشک در چشمان بابا حلقه بست
عاقبت آهی کشید بغضش شکست

اول ماه است و نان در سفره نیست
ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟

بوی نان تازه هوشش برده بود
اتفاقا مادرم هم روزه بود

خواهرم بی روسری بیرون دوید
گفت آقا سفره خالی می خرید...؟




ارسال توسط انجمن خیریه رهروان سیره علوی
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >